به سوی ظهور

....به فدای دعایت! به قربان نگاهت! قلب ما را نیز به لحظه ای از نگاه مهتابی ات و جرعه ای از نیایش آسمانی ات مهمان کن!

به سوی ظهور

....به فدای دعایت! به قربان نگاهت! قلب ما را نیز به لحظه ای از نگاه مهتابی ات و جرعه ای از نیایش آسمانی ات مهمان کن!

در انتظار

در سال 1224 ه-ق در کاظمین ،طالب تشرف به خدمت حضرت ولی عصر عجل الله تعالی فرجه الشریف گشتم . این عشق و علاقه، به اندازه ای در من شدت یافت که از تحصیل بازماندم و به ناچار برای کسب روزی حلال یک عطاری و سمساری باز کردم .

روز های جمعه ، بعد از غسل جمعه ، لباس احرام می پوشیدم ، شمشیرم را حمایل می کردم و آن گاه به درِ مغازه ام می رفتم و مشغول ذکر می شدم .

در این روز، هیچ خرید و فروشی نمی کردم و فقط در انتظار ظهور امام زمان علیه السلام بودم.

در یکی از روز های جمعه که در مغازه ام مشغول ذکر بودم، به ناگاه متوجه حضور سه سید بزرگوار در جلوی مغازه شدم .

دو نفر از آنها کامل مرد بودند و جوانی در بین آنها قرار داشت که صورت مبارکش فوق العاده نورانی بود. به حدی نظر مرا به خود جلب نمود که از ذکر بازمانده ام و در قلب خویش آرزو کردم که ای کاش به داخل مغازه ی من بیایند.

آرام آرام و با نهایت وقار جلو آمدند تا به در مغازه ی من رسیدند.

سلام کردم.

جواب دادند و فرمودند:«آقا شیخ حسن! گل گاو زبان داری؟»

بلافاصله عرض کردم :آری، و حال آن که در روز های جمعه هیچ خرید و فروشی نمی کردم و به کسی هم جواب نمی دادم .

فرمودند : بیاور!

عرض کردم: چشم،

آن گاه برای آوردن آن به تهِ مغازه رفتم. وقتی که برگشتم، کسی را بر درِ مغازه ندیدم؛ ولی عصایی را بر روی میز جلوی مغازه دیدم که در دست آن آقای وسطی دیده بودم. عصا را بوسیدم و از مغازهبیرون دویدم.

از اشخاصی که در آن اطراف بودند، پرسیدم :«این سه نفر سیدی که در مغازه ی من بودند، کجا رفتند؟»

جملگی گفتند:«ما کسی رو ندیده ایم».

دیوانه شدم و به داخل مغازه برگشتم . مات و مبهوت مانده بودم که بعد از این همه اشتیاق ، به زیارت مولایم شرفیاب شدم ، امام افسوس که او را نشناختم!!

در همین حال ، مریض مجروعی را دیدم که او را به سوی حرم کاظمین می برند. بی درنگ آنها را صدا زدم و گفتم :«بیایید !من مریض شما رو مداوا می کنم».

مریض را به مغازه من آوردند . او را رو به قبله ، روی تختی که روز ها روی آن می خوابیدم، خواباندم .

دو رکعت نماز حاجات خواندم و برای آن که اطمینان خاطر پیدا کنم، از قلبم گذراندم که اگر آن آقا ، مولای من حضرت ولی عصر علیه السلام بوده است ، وقتی این عصا را بر بدن این مریض می کشم، بلافاصله شفا یابد و جراعات بدنش به کلی رفع شود . از این رو عصا را بر سر تا پای آن مریض کشیدم و دیدم که تمام جراحات او در همان لحظه بر طرف گردید و گویی بر بدنش گوشت و پوستی تازه رویید.

آن مریض ، از شدت شوق ، از تخت پایین جست،یک لیره به من داد و از مغازه بیرون دوید . به دنبال او دویدم و آن لیره را به او برگرداندم و گفتم:«من پول نمی خواهم».

وقتی به دکان برگشتم ، دیدم عصا نیست.

از شدت حسرت و غمی که از نشناختن آن حضرت و مفقود شدن عصا به من دست داد, غرق اشک و آه شدم.

آن گاه از مغازه بیرون آمدم و فریاد زدم :«ای مردم! هر کس مولایم حضرت ولی عصر علیه السلام را دوست دارد، به دکان من بیاید و تصدیق سرِ آن حضرت ، هر چه می خواهد ببرد.»

مردم به من گفتند:« باز دیوانه شده ای ؟!»

گفتم:«اگر نیایید ببرید، هر چه در مغازه دارم، در بازار می ریزم.»

آن گاه به داخل مغازه رفتم و بیست و چهار اشرفی را که از قبل ذخیره کرده بودم، برداشتم و مغازه را همان طور رها کردم و به خانه آمدم .

بلافاصله عیال و فرزندانم را جمع کردم و گفتم :«من عازم مشهد مقدس هستم . هر که از شما میل دارد ، با من بیاید ».

همه  به دنبال من راهی شدند، مگر پسر بزرگم محمد امین که در کاظمین ماند و به همراه ما نیامد .

پس از آن که به آستان بوسیِ امام رضا (ع) مشرف شدم ، قدری از آن اشرفی ها که مانده بود ، سرمایه کردم و بر روی سکوی در صحن مقدش به تسبیح و مهر فروشی مشغول شدم .

روزی نشسته بودم ، دیدم که در روبرویمان آقای بزرگواری تشریف آوردند.

من سلام کردم.

ایشان جواب دادند. بعد مرا به اسم خطاب نمودند و فرمودند:« شیخ حسن ، مولای تو امام زمان علیه السلام می فرمایند:به امام زمان  علیه السلام چه حاجتی داری و از آن حضرت چه می خواهی ؟»

به دامن ایشان چسبیدم و عرض کردم :«قربانتان شوم آیا شما خودتان امام زمان علیه السلام هستید؟»

فرموند:« من امام زمان نیستم ، بلکه فرستاده ی ایشان می باشم . می خواهم ببینم چه حاجتی داری؟»

آن گاه دستم را گرفته و به گوشه ی صحن مطهر بردند و برای اطمینان قلب من چند علامت و نشانی که کسی اطلاع نداشت ، برای من بیان نمودند . از جمله با اشاره به داستان عصا فرمودند:« تو آن کسی نیستی که در کاظمین دکان عطاری داشتی؟ ... آیا در آن روز آورنده عصا و برنده ی آن را شناختی؟ ایشان مولای تو امام عصر علیه السلام بود. حال چه حاجتی داری؟ حوائجت را بگو!»

من عرض کردم:«حوائجم بیش از سه حاجت نیست؛

 اول این که می خواهم بدانم با ایمان از دنیا خواهم رفت یا نه؟

دوم اینکه می خواهم بدانم از یاوران امام عصر علیه السلام هستم یا نه؟

سوم اینکه می خواهم بدانم چه وقت از دنیا می روم؟»

ان بزرگوار خداحافظی کردند و تشریف بردند و به قدر یک قدم که برداشتند ، از نظرم غایب شدند و دیگر ایشان را ندیدم.

چند روزی از این داستان گذشت. پیوسته منتظر خبر بودم . روزی در موقع عصر مجدداً چشمم به جمال ایشان روشن شد . دست مرا گرفتند و باز در گوشه ی صحن مطهر مرا به جای خلوتی برد و فرمودند : «

سلام تو را به مولایت ابلاغ کردم . ایشان هم به تو سلام رساندند و فرمودند:

« خاطرت جمع باشد که با ایمان از دنیا خواهی رفت و از یاوران ما هم هستی و اسم تو در زمره ی یاوران ما ثبت شده است؛ اما هر وقت زمان فوت تو برسد علامتش این است که بین هفته زمان فوت تو برسد علامتش این است که بین عفته در عالم خواب خواهی دید که دو ورقه از عالم بالا به سوی تو نازل می شود و یکی از آنها نوشته شده است:" لا اله الا الله، محمدٌ رسول الله " و در ورقه ی دیگر نوشته شده است:"علی ولی الله حقاً حقاً" در طلوع فجر جمعه ی آن هفته به رحمت خدا واصل خواهی شد»».

به مجرد گفتن این کلمه ؛ از نظرم غایب گشت . من هم منتظر وعده شدم .

آقا سید محمد تقی که از دوستان صمیمی شیخ حسن بوده است، می گوید :

یک روز دیدم شیخ حسن درنهایت مسرت و خوشحالی از حرم حضرت رضا علیه السلام به طرف منزل بر می گشت.

سوال کردم : آقا شیخ حسن ! امروز شما را خیلی مسرور می بینم؟

گفت : من همین یک هفته بیشتر میهمان شما نیستم، هر طور که می توانید مهمان نوازی کنید.

شب های آن هفته را به کلی خواب نداشت ، مگر روز ها که خواب قیلوله می رفت و مظطرب بیدار می شد . روز ها را روزه بود و پیوسته در حرم مطهر حضرت رضا (ع) و در منزل مشغول دعا خواندن بود.

تا روز پنج شنبه همان هفته که حنا گرفت و پاکیزه ترین لباس های خود را برداشت و به حمام رفت. خود را کاملاً شستشو داد و محاسن و دست و پا را خضاب نمود  و خیلی دیر از حمام بیرون آمد. بعد از خارج شدن از حمام به حرم حضرت رضا (ع) مشرف شد و نزدیک دو ساعت و نیم از شب جمعه گذشته بود که از حرم بیرون آمد و به طرف منزل روانه گردید و به من فرمود:« تمام اهل بیت و بچه ها را جمع کن! همه را حضر نمدم . قدری با آن ها صحبت کرد و مزاح نمود و فرمود:"مرا حلال کنید!صحبت من با شما همین است که دیگر مرا نخواهید دید و اینک با شما خداحافظی می کنم"».

بچه ها و اهل بیت را مرخص نمود و فرمود:« همگی را به خدا می سپارم.»

تمامی بچه ها از اتاق بیرون رفتند بعد به من فرمود :« سید تقی ، شما امشب مرا تنها نگذارید . ساعتی استارحت کنید؛ اما به شرط این که زود برخیزید».

بنده ( سید تقی) که خوابم نبرد و ایشان نیز به طور دائم مشغول دعا خواندن بودند.

چون خوابم نبرد ، برخاستم و گفتم :« شما چرا استراحت نمی کنید؟! این قدر خیالات نداشته باشد . شما که حالی ندارید ، اقلاً قدری استراحت کنید».

به صورت من تبسمی کرد و فرمود :« نزدیک است که استراحت کنم و اگر چه من وصیت کردم باز هم وصیت می کنم: أشهد ان لا اله الا الله و أشهد أن محمداً رسول الله  (ص) و أن الله علیا و اولاده المعصومین حجج الله بدان که مرگ حق و سوال نیکر و منکر حق  است و خدای تعالی هر آن که را در قبر ها باشد زنده می کند و بر می انگیزاند. عقیده دارم که معاد حق است و صراط و میزان حق است . و اما بعد، قرض ندارم جتی یک درهم و یک رکعت از نماز های واجب من در هیچ حالی قضا نشده است و حتی یک روز نیز روزه ام را قضا  نکرده ام و یک درهم از مظالم بندگان خدا به گردن من نیست و چیزی برای شما باقی نگذاشته ام، مگر دو لیره که در جیب جلیقه ی من است و برای مختصر مجلس ترحیم که برای من تشکیل می دهید. اینک همه ی شما را به خدا می سپارم، والسلام.

دیگر از حالا به بعد با من صحبت نکنید و آنچه در کفنم هست با من دفن کنید! والسلام علی من اتبع الهدی».

پس به اذکاری که داشت مشغول شد و به عادت هر شب نماز شب را خواند بعد از نماز شب، روی سجاده ای که داشت نشست و گویا منتظر مرگ بود.

یک مرتبه دیدم از جا بلند شد و در نهایت خضوع و خشوع کسی را تعارف کرد و شمردم سیزده مرتبه بلند شد و در نهایت ادب تعارف کرد. یک مرتبه دیدم مثل مرغی که بال بزند خود را به سمت در اتاق پرتاب کرد و از دل نعره زد:«که یا مولای یا صاحب الزمان!» آن گاه لب های خود را چند دقیقه بر عتبه ی در گذاشت.

من بلند شدم و زیر بغل او را گرفتم ، در حالی که او گریه می کرد . به او گفتم :« شما را چه می شود این چه حالی است که دارید ؟»

گفت:« ساکت باش! چهارده نور مبارک همگی این جا تشریف دارند». من با خودم گفتم : از بس عاشق چهارده معصوم علیه اسلام است این طور به نظرش می آید . فکر نمی کردم که این حالت سکرات باشد و آنها تشریف داشته باشند. چون حالش خوب بود و هیچ گونه  درد و کرضی نداشت و هر چه می گفت صحیح بود و حالش هم پریشان نبود.

فاصله ای نشد که دیدم تبسمی نمود و از جا حرکت کرد و سه مرتبه گفت :« خوش آمدید ای قابض الارواح!»

و آن وقت صورت را اطراف حجره بر گردانید و در حالتی که دست هایش را بر سینه گذاشته بود، عرض کردم : السلام علیک یا امیر المومنین ، اجازه می فرمایید» و همین طور چهارده نور مطهر را سلام عرض کرد و اجازه طلبید و عرض کرد : «دستم به دامنتان».

آن وقت رو به قبله خوابید و سه مرتبه عرض کرد :« یا الله به این چهارده نور مقدس».

بعد ملافه را روی صورت خود کشید و دست ها را پهلویش گذاشت . چون ملافه را کنار شدم دیدم از دنیا رفته است . بچه ها را برای نماز صبح بیدار کرده ، در حالی که گریه می کردم که آنها از گریه من مطلب را می فهمیدند.

صبح جنازه ی ایشان را با تشبیع کنندگان زیادی برداشته و غسالخانهی قتلگاه غسل دادیم و بدن مطهرش را شب در دارالسعاده حضرت رضا علیه السلام دفن کردیم . غفران و رضوان خدا بر او باد!

 

همین که گام می زنی به خلوت خیال من

سرشک شوق می چکد زچشم اشکبار من

کنون نگاه مست توست که می برد قرار دل

بیا طبیب درد من، بیا بمان کنار من!

 

 

پی نوشت:

ر.ک.نهاوندی، شیخ علی اکبر،العبقری الحسان ، ج 1، ص 124-126 ، شماره سریال 865.

 

نظرات 7 + ارسال نظر
سید جواد چهارشنبه 12 اردیبهشت‌ماه سال 1386 ساعت 01:40 ب.ظ http://sj2.persianblog.com

عمری به آرزوی وصال تو سوختیم

ساحل چهارشنبه 12 اردیبهشت‌ماه سال 1386 ساعت 08:22 ب.ظ http://sahel-oftadeh.blogsky.com

سلام
تغییرات وبلاگتون خیلی زیباست. مخصوصا لوگو. و همچنین اون یک جمله که بالی صفحه نوشتین محشره. با اجازه من سند تو آلش کردم.
الهم عجل لولیک الفرج

ساعد پنج‌شنبه 13 اردیبهشت‌ماه سال 1386 ساعت 12:28 ق.ظ http://www.saeedmirmanafi.blogfa.com

مه من ، دلبر من ، نازنینم
بگو تا که سر راهت نشینم

تمام جمعه ها چشم انتظارم
که یک جمعه جمالت را ببینم

ز چشمم در فشاندی تا بیائی
به راهت گل نشاندم تا بیائی

به شوق دیدنت هر صبح جمعه
دعای ندبه خواندم تا بیائی

وحید قربانی جمعه 14 اردیبهشت‌ماه سال 1386 ساعت 02:37 ق.ظ http://heyatemontazeran.mihanblog.com

خسته نباشی

ساحل جمعه 14 اردیبهشت‌ماه سال 1386 ساعت 04:13 ب.ظ http://sahel-oftadeh.blogsky.com

سلام
دیروز رو که نمی دونم چی شده.
ولی امروز.... چه صحنه وحشتناکی!
من فعلا بیشتر از هر چیز نگران حال اون طفل معصوم هستم. بی خبرم نذارید.
اما در مورد اینجور آدمها:
متاسفانه حسادت خیلی بده.
فرموده اند: الحسد یذیب الجسد.
حسادت یواش یواش جسم انسان رو ذوب و نابود می کنه.
به نظر من وقتی این آدمها رو می بینیم باید براشون دعا کنیم.
باید دعا کنیم که خداوند این صفت رذیله رو از اونها دور کنه و ما رو هم حتی لحظه ای به این صفات دچار نکنه.
التماس دعا

ساعد جمعه 14 اردیبهشت‌ماه سال 1386 ساعت 11:37 ب.ظ http://www.saeedmirmanafi.blogfa.com

من دست تهی دارم و تو دست نوازش
تو باغ گلی من که بجز خار ندارم

ای آنکه غمت ناز فروشد به دو عالم
در یاب که من غیر تو غمخوار ندارم
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
از اینکه سر زدید ممنونم[گل][گل][گل]

ساحل دوشنبه 17 اردیبهشت‌ماه سال 1386 ساعت 08:58 ق.ظ http://sahel-oftadeh.blogsky.com

سلام
اون پست رو برداشتین؟ ( صلاح مملکت خویش خسروان دانند)
ولی از حال اون طفل معصوم بی خبرم نذارین.
خدمت رسیدم بگم به روزم:
شرایط و علائم ظهور
التماس دعا
الهم عجل لولیک الفرج

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد